به نام خدا
از اصول مهم نویسندگی بازنویسی است.من راجع به بازنویسی همیشه چیزهایی می شنیدم و می خواندم اما اعتراف می کنم که تازه چند وقت است که واقعا به این باور رسیده ام که نویسندگی یعنی نوشتن و بازنویسی! تازه می فهمم که فکر و ایده یک چیز دم دستی و هر جایی نیست که به راحتی دوباره به سراغت بیاید.پس اگر یک نوشته با فکر و ایده ی نویی نوشته شد وچیز خوبی از آب در نیامد رهایش نکن! آنقدر بازنویسی کن تا عصاره ی خالص و نابی از ایده به دست بیاید.چیزی که نشود بهتر از آن را نوشت.این کار البته حوصله و پشتکار زیادی لازم دارد یعنی یکی دیگر از اصول نویسندگی.
به نام خدا
حس نوشتن که به سراغم می آید بند بند سلولهای بدنم از آن باخبر می شوند.تپش قلبم زیاد می شود.تنفسم سریع می شود.نوک انگشتانم مورمور می شود و رگی در سرم به شدت می زند.حس می کنم اگر ننویسم،اگر آن طوری که می خواهم ننویسم یا اگر نوشته ام چیزی که می خواهم از آب در نیاید قلبم می ایستد یا آن رگ بی قرار در سرم پاره می شود.این جور وقت ها باید همان لحظه بنشینم و شروع به نوشتن کنم.بعد از نوشتن هم گویی تمام انرژی ام ته می کشد، باید پاهایم را بالا بگذارم تا خون به مغزم برگردد.
نوشتن یک احساس تفننی و سرگرمی نیست که بود و نبودش فرقی نکند.نوشتن ،همه اش انتخابی هم نیست که مثلا یک نویسنده تصمیم بگیرد از امروز دیگر نویسنده نباشد یا برعکس!
حس می کنم نویسندگی رنج است.چه بنویسی چه ننویسی.وقتی می نویسی رنج می کشی واگر ننویسی هم از ننوشتنت رنج می کشی.
اما با وجود رنج"عرق ریزی روح" نوشتن بهتر از ننوشتن است.رنج نوشتن ،پویاست و باعث رشد می شود.مثل رنج کسی ست که کوه می کند تا به گنج برسد.اما رنج ننوشتن مثل رنج کسی ست که دست و پایش را بسته اند و جلوی چشمش زندگی اش را قربانی می کنند.کشنده است و طاقت فرسا!
ترجیح می دهم بنویسم و رنج بکشم!
پ.ن. شاید احساس من از نوشتن با احساس شما فرق داشته باشد.نمی دانم...اما به هر حال این تلقی من است از نوشتن.
پ.ن2. شما چه حسی دارید موقع نوشتن؟
همیشه باران هوای دلم را دگرگون می کند.انگار آن دو سوم بدنم که از آب است به قلیان می افتد و شاید هوای دریای وجودم را می کند.دریایی که هنوز نمی دانم چطور و روی چه حسابی کنج دلم خانه کرده و موج هایش زندگی ام را می سازد.
از پنجره که به بیرون نگاه می کنم آسمان یک دست خاکستری ست .انگار یک صفحه ی خاکستری را چسبانده باشی به شیشه.یاد همسایه ی روبرویی می افتم که به شیشه ی پنجره اش روزنامه چسبانده.یک کج سلیقگی که علاوه بر پوشش خانه اش دارد داد می زند که در این خانه یک مرد تنها زندگی می کند.نمی دانم شاید من این طور فکر می کنم.تا بحال ندیده ام که خانمی به پنجره ی اتاقش روزنامه بچسباند.
این روزها حال و هوایم شده است مثل موج های دریا.گاهی آرام و گاهی طوفانی.نوشتن داستانم را شروع کرده ام و هر روز یک تکه از وجودم تبدیل می شود به یکی از شخصیت های داستانم.
نوشتن رمان و داستان کوتاه خیلی با هم فرق دارد.داستان کوتاه زمان کوتاهی هم از آدم می گیرد و روح نویسنده را هم به همان نسبت اشغال می کند.در این چند ساله که داستان کوتاه می نوشتم هیچ وقت حس این روزهایم را تجربه نکرده ام.شخصیت های داستانم هر روز همراه من هستند.از حال و روزشان خبر دارم.احساسشان را می دانم.از رنجشان رنج می کشم.گاهی می خواهم راهنماییشان کنم که مثلا فلان اشتباه را نکنند.
یادم می آید روزهای اول همیشه از این وحشت داشتم که داستانم تبدیل شود به یک داستان کوتاه یا نهایت یک داستان بلند.در حالی می خواستم واقعا یک رمان بنویسم.
این روزها اما می بینم که داستان هر روز بال و پر تازه ای می گیرد.گاهی مجبورم پرهای اضافه و بلندش را قیچی کنم تا بهتر بپرد و لنگر نیندازد.
پ.ن.باران امروز سبب شد بعد از سالها هوای وبلاگ نوشتن به سرم بزند. نمی دانم این هوا پایدار است یا نه.باید از هواشناسی بپرسم