مردي درپي دختر جواني روان شدو شروع کرد به متلک گفتن. مسافت زيادي رفتند دختر چيزي نگفت شايد مرد رها کند برود.
مرد به گمان اينکه دختر خوشش مي آيد آدامه داد.
دختر خسته شد برگشت عينکش را برداشت و گفت: خجالت بکش بابا منم...