همیشه باران هوای دلم را دگرگون می کند.انگار آن دو سوم بدنم که از آب است به قلیان می افتد و شاید هوای دریای وجودم را می کند.دریایی که هنوز نمی دانم چطور و روی چه حسابی کنج دلم خانه کرده و موج هایش زندگی ام را می سازد.
از پنجره که به بیرون نگاه می کنم آسمان یک دست خاکستری ست .انگار یک صفحه ی خاکستری را چسبانده باشی به شیشه.یاد همسایه ی روبرویی می افتم که به شیشه ی پنجره اش روزنامه چسبانده.یک کج سلیقگی که علاوه بر پوشش خانه اش دارد داد می زند که در این خانه یک مرد تنها زندگی می کند.نمی دانم شاید من این طور فکر می کنم.تا بحال ندیده ام که خانمی به پنجره ی اتاقش روزنامه بچسباند.
این روزها حال و هوایم شده است مثل موج های دریا.گاهی آرام و گاهی طوفانی.نوشتن داستانم را شروع کرده ام و هر روز یک تکه از وجودم تبدیل می شود به یکی از شخصیت های داستانم.
نوشتن رمان و داستان کوتاه خیلی با هم فرق دارد.داستان کوتاه زمان کوتاهی هم از آدم می گیرد و روح نویسنده را هم به همان نسبت اشغال می کند.در این چند ساله که داستان کوتاه می نوشتم هیچ وقت حس این روزهایم را تجربه نکرده ام.شخصیت های داستانم هر روز همراه من هستند.از حال و روزشان خبر دارم.احساسشان را می دانم.از رنجشان رنج می کشم.گاهی می خواهم راهنماییشان کنم که مثلا فلان اشتباه را نکنند.
یادم می آید روزهای اول همیشه از این وحشت داشتم که داستانم تبدیل شود به یک داستان کوتاه یا نهایت یک داستان بلند.در حالی می خواستم واقعا یک رمان بنویسم.
این روزها اما می بینم که داستان هر روز بال و پر تازه ای می گیرد.گاهی مجبورم پرهای اضافه و بلندش را قیچی کنم تا بهتر بپرد و لنگر نیندازد.
پ.ن.باران امروز سبب شد بعد از سالها هوای وبلاگ نوشتن به سرم بزند. نمی دانم این هوا پایدار است یا نه.باید از هواشناسی بپرسم