به نام خدا
حس نوشتن که به سراغم می آید بند بند سلولهای بدنم از آن باخبر می شوند.تپش قلبم زیاد می شود.تنفسم سریع می شود.نوک انگشتانم مورمور می شود و رگی در سرم به شدت می زند.حس می کنم اگر ننویسم،اگر آن طوری که می خواهم ننویسم یا اگر نوشته ام چیزی که می خواهم از آب در نیاید قلبم می ایستد یا آن رگ بی قرار در سرم پاره می شود.این جور وقت ها باید همان لحظه بنشینم و شروع به نوشتن کنم.بعد از نوشتن هم گویی تمام انرژی ام ته می کشد، باید پاهایم را بالا بگذارم تا خون به مغزم برگردد.
نوشتن یک احساس تفننی و سرگرمی نیست که بود و نبودش فرقی نکند.نوشتن ،همه اش انتخابی هم نیست که مثلا یک نویسنده تصمیم بگیرد از امروز دیگر نویسنده نباشد یا برعکس!
حس می کنم نویسندگی رنج است.چه بنویسی چه ننویسی.وقتی می نویسی رنج می کشی واگر ننویسی هم از ننوشتنت رنج می کشی.
اما با وجود رنج"عرق ریزی روح" نوشتن بهتر از ننوشتن است.رنج نوشتن ،پویاست و باعث رشد می شود.مثل رنج کسی ست که کوه می کند تا به گنج برسد.اما رنج ننوشتن مثل رنج کسی ست که دست و پایش را بسته اند و جلوی چشمش زندگی اش را قربانی می کنند.کشنده است و طاقت فرسا!
ترجیح می دهم بنویسم و رنج بکشم!
پ.ن. شاید احساس من از نوشتن با احساس شما فرق داشته باشد.نمی دانم...اما به هر حال این تلقی من است از نوشتن.
پ.ن2. شما چه حسی دارید موقع نوشتن؟