به نام خدا
فکر می کنم دو مدل نوشتن وجود داشته باشد(شاید هم بیشتر باشد ،من نمی دانم):
اول اینکه کسی تصمیم بگیرد چیزی بنویسد و رویش حسابی فکر کند .هر کلمه ای که انتخاب می کند حساب شده باشد و دقیقا بداند که کجا باید نوشته اش را به اوج برساند و کجا تمام کند.
و دوم اینکه کسی در وجودش احساس کند که نیاز به نوشتن دارد و اگر الان قلم و کاغذ جلویش نباشد چیز مهم و بی نظیری را از دست می دهد.(چیزی که می تواند حتی یک حس خوب باشد)
نوشته های سری اول معمولا اصولی و منطبق با قوانین نگارشی و نوشته های سری دوم احساسی و گاهی پر از اشکالات فنی از آب در می آید مگر این که نویسنده بتواند این هر دو مدل نوشتن را با هم ادغام کند.
یعنی اصول نوشتن را بداند و رعایت کند،کلمات مناسب را با خواندن آثار فاخر یاد بگیرد و از آن طرف احساسش را در نوشتن زنده نگه دارد.
بعضی وقت ها اگر بخواهی منتظر بنشینی که آن حس خوب نوشتن سراغت بیاید شاید مدت ها طول بکشد.نمی دانم نظرم چقدر درست باشد اما فکر می کنم هر نویسنده ای برای بیدار شدن این حس نیاز به چیزی دارد .چیزی شبیه کاتالیزور در شیمی که به انجام واکنشی کمک کند بدون اینکه در آن نقشی داشته باشد.
یادم می آید اولین بار که کتاب کویر دکتر شریعتی را خوانده بودم راهنمایی بودم.غرق شده بودم در حس نابی که در سطر سطر آن جریان داشت.بعد به خودم گفته بودم آدم یا باید مشروب خورده باشد یا سیگار کشیده باشد که این ها را نوشته باشد.(آن وقت هادکتر شریعتی مثل الان سر زبان ها نبود و هم نسلان من هنوز نمی شناختندش.)و بعد به این نتیجه رسیده بودم که دکتر شریعتی صد در صد مشروب که نمی خورده پس یقینا سیگار می کشیده.(هنوز هم نمی دانم اینطور بوده یا نه؟)
من فکر می کنم بعضی وقت ها واقعا به این کاتالیزور نیاز است اما چرا آدم از چیزی استفاده کند که برایش ضرر داشته باشد؟نه تنها برای جسمش که برای روحش و حتی برای نوشته هایش.شاید باعث شود مدتی نوشته های خوبی داشته باشی اما همین وسیله کم کم چنان آسیبی بزند که نوشته هایت هم به نابودی کشیده شوند.
نویسنده باید ببینید چطور می تواند این حس را در خودش ایجاد کند. "هاروکی موراکامی" این حس را با دویدن پیدا می کند.فکر خیلی خوبی ست اما فکر نمی کنم من بتوانم با دویدن به آن برسم!
خود من کوه را خیلی دوست دارم و تا قبل از این که محل زندگیم تغییر کند کوه بود که کاتالیزور قوی من شده بود.وقتی روی دامنه ی سنگی کوه می نشینم احساس می کنم تمام زندگی زمین از طریق این سنگ ها در من جاری شده اند.
البته راه های دیگر هم وجود دارد.مثلا سال گذشته برای نوشتن اولین کتابم (که هنوز چاپ نشده) هر روز یک شکلات می خوردم.برای نوشتنم خوب بود اما نتیجه اش این شد که مجبور شدم چند وقت بعد هزینه ی زیادی برای درست کردن دندان هایم بپردازم!
این روزها وقتی می خواهم مشغول نوشتن رمانم شوم یک فنجان قهوه می خورم.دوست دارم فنجانم را بگیرم دستم و بایستم روبروی پنجره و به منظره ی بیرون نگاه کنم و آرام آرام قهوه ام را مزه مزه کنم.
منظره ی بیرون فقط یک ساختمان چند طبقه ی دیگر است.
البته در سمت چپ زمینی ست متعلق به یک دانشگاه که دور آن را دیوار کوتاهی کشیده اند.دیوار کرم رنگ است و در فاصله های دومتر دومتر شکاف هایی در آن ایجاد کرده اند که شبیه کنگره شود.اما من دوست دارم وقتی قهوه ام را می خورم و از دور به آن دیوار نگاه می کنم تصور کنم که آنجا یک مزرعه ی بزرگ گندم است که اطرافش را کاج های کوتاه و سبزی کاشته اند که دو متر دو متر از هم فاصله دارد.وقتی باد می وزد دوست دارم تصور کنم که الان شاخه های طلایی آن مزرعه ی همیشگی چطور می رقصند و زیر نور خورشید می درخشند...
پ.ن - راستی همسایه ی روبرویی یکی از روزنامه ها را در آورده!حالا دیگر نور خورشید اجازه دارد به خانه اش برسد.فکر می کنم دارد زن می گیرد!